رو کردم به جمعیت و داد زدم "یک یک تان کوچک ترین اهمیتی برایم ندارید"
"تو همان عوضی خودخواه بودی. تو همان منافق ریاکار دوروی پست. تویی که مجموع رذیلت ها در توست و برای من آشکار. تویی که خود برات مهم است دنیای کوچک احمقانه ات."
"تو همان بودی اگرچه، اغلب آنچه باید، بودی، اما رذالت گه گاهت آزاردهنده بود"
"شما. شما همان هایی بودید که در دنیای کوچک احمقانه تان گیر افتاده اید. خارج از جزیره تان را احمق می پندارید. خارج از جزیره تان را سنگ می زنید."
"تو همیشه همان بودی که نقطه ضعف من را میدانست. همان که هرچه هم گاهی خوب بود، اما به موقعش از تحقیری فروگذار نمیکرد. من، من که از هم خون به کوچکترین طعنه بریدم، دم نزدم که به تو نیاز داشتم و تو..."
همه شما انسان های قرن بیست و یکمی دچار سیاهچال های ذهن مخدوش زنگ زده تان؛ شما هیچ کجای زندگی من نیستید. در کمینم تا یک یک تان را برنجانم.
"اما شما. شما آنی بودید که انزوای مرا، از زهد به شور مبدل کردید. وابسته نقابم کردید. علیه هستیم کردید. بی نامم کردید. از ترس آنکه برنجید بسیاری را رها کردم. به شوق آنکه بیایید، بسیاری را نگه داشتم. ای کاش..."
گلومو پاره کردم؛ اما این مردم
بهم گفتن که دیوونه ست عاشق نیست
کسی باور نکرد این آدم بی شکل
به غیر از عشق با چیزی موافق نیست